رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان ساعت 9

یک شب در یخچالی میوه ها در خواب عمیق  بودن  پرتقال در خواب را می رفت  کلم حرف میزد   خلاصه همه در خواب خوش بودن که صدایی شنیدن گروپ گروپ گوجه گفت  :  صدا از فریزر میاید هویج گفت :  بریم فریزر را ببینم همه به فریزر رفتند و دیدندکه بستنی توت فرنگی با بستنی شکولاتی سر این که کی خوشمزه تره دوا میکنند میوه ها گفتند : اروم بشید شما هردوتون خوشمزه هستید و دارید با دوا خودتون رو آب میکنید آنها را شدی دادند و بسدنی ها باهم دسدادن و از هم معزرت خواستند و باهم دوست شدند  🍹 ...
15 مرداد 1400

مدرسه

من میخوام از روزی که پکنیک مدرسه داشتیم بگم ان روز ما باخودمون  زیر انداز ....چادر ...یک عروسک بردیم و بعضی ها میز های کلاس اجارکرده و  عروسک های پارچه ای .......دسبند های زیبا تخم مرغ تزیینی....گردنبند های زیبا من و بقیه میرفتیم و خرید میکردیم من دسبند تخم مرغ را خریدم من ودوستام کیف اورده بودیم کیف هایی که کوچک و زیبابودن  من هنوز او تخمه مرغ  هایی که خریدم دارم وبرای حفت سین میزارمش دسبند ها هم دارم  🌟 ...
15 مرداد 1400

داستان ساعت 4

روزی روزگاری یک دسته قوباقه گفتند قرباقه ها دم برج بلندی بیاین تا دسته قرباقه  مسابقه بدن قورباقه ها همش می گفتند : کسی نمیتونه به آخر برج برسه و قورباقه ها خسته واز ناامیدی خودشون رو پرت میکردن پایین 💐اما یک قورباقه کوچولو رسید به بالا برج  مردم تعجب کرده بودند چند لهظه بعد فهمیدن قورباقه کوچولو نا شنوا بوده و به حرف های نامید کننده قورباقه های دیگه گوش نمیکرده 💐 ...
15 مرداد 1400

دوست

من میخوام خاطره روز که من و دوستانم باهم قهر کردیم و خانم سرویسمون اشتمون داد بگم 😍 من ودوستان سرویسم هروز باهم خاله بازی میکردیم یرو مقع اینک کی بابا باشه دوامون شد کیانا دوست سرویسیم قهر کرد وتا یک ماه با ما حرف نمیزد خانم سرویس نتونست این وعض را هروز ببیند بنا براین روز بد دم سرویس ایستاد و به ماگفت :یکی یکی باکیانا دست بدید دست دادیم بد شکولات داد و گفت:بهم قول بدید قهر نکنید  🌟
15 مرداد 1400

روز تولد من

من میخوام خاطره ای از تولد پارسالم رو تعریف کنم شما آن روز برای اینکه کرونا بود نمیتوانستیم مهمون دعوت کنیم بنابراین مامانم من بیخبر از تولد به خانه مادر بزرگ برد انجا به خانه ما نزدیک است برای همینانجا تولد گرفتیم پدرم سر کار بود چون هیچ کس از تولد خبرنداشت بجوز مامان جونم و مادر بزرگم مامان جون به بهانه مود شوینده میوه برا بچه ها ضرر دارهمارو یعنی من و خواهرم آوا رو در اتاق کرد و همه چیز را تزیین کردن و منرا چشم بسته بیرو اوردن و براتولد حسابی گرفتن 🌟🍰
15 مرداد 1400