رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان سریالی

1400/6/17 14:23
نویسنده : رها رحیمیان
208 بازدید
اشتراک گذاری

شیر خیالش راحت شد که ابرویش نرفته است بعد گفت تو خیلی جوان فهمیده ای هستی که فهمیدی من مریض هستم هالا تو از کجا امده ای روباه گفت : من از همین جنگل امده ام و اسم پدرم هم ثعلب است شیر گفت : ثعلب را می شناسم او دوست من بود و همیشه برای خدمت اماده بود من از تو درخواستی دارم روباه گفت : در خدمت هستم شیر گفت : تو میدانی که من مریض هستم و نمیتوانم شکار کنم پس تو برو و حیوانه ساده ای را شکار کن و بیاور روباه گفت چشم میروم و یک بزغاله شکار میکنم شما وقتی من امدم خودتان را به خواب بزنید شیر گفت تلاش کن یک گاو هم بیاوری به چشم تلاش میکنم  بعد به ترف گوسفندان راه افتاداتاد گوسفندان را پیدا کرد و از ترس پشت درختی ایسداد یک بزغاله از گله جدا شد به ترف روباه رفت وگفت تو را اگر سگ ببیند زخمیت می کند باید مواظب باشی روباه گفت من الف خوارم و کاری به گله ندارم و حوان نمیخورم و همیشه هم شادم بزغاله گف پس شیر ها و ببر ها چی روباه شیر ها و ببر ها کجا هستند مگر تو ان هارا دیده ای بزغاله گفت نه ولی هستند روباه گفت نه  چوپان این هارا مگوید تا شما را از مردم بخرد  ادامه دارد قسمت های : 4 و 5 🌟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)


17 شهریور 00 20:10
خوشحال میشم دنبالم کنید💜