داستان سریالی
شیر خیالش راحت شد که ابرویش نرفته است بعد گفت تو خیلی جوان فهمیده ای هستی که فهمیدی من مریض هستم هالا تو از کجا امده ای روباه گفت : من از همین جنگل امده ام و اسم پدرم هم ثعلب است شیر گفت : ثعلب را می شناسم او دوست من بود و همیشه برای خدمت اماده بود من از تو درخواستی دارم روباه گفت : در خدمت هستم شیر گفت : تو میدانی که من مریض هستم و نمیتوانم شکار کنم پس تو برو و حیوانه ساده ای را شکار کن و بیاور روباه گفت چشم میروم و یک بزغاله شکار میکنم شما وقتی من امدم خودتان را به خواب بزنید شیر گفت تلاش کن یک گاو هم بیاوری به چشم تلاش میکنم بعد به ترف گوسفندان راه افتاداتاد گوسفندان را پیدا کرد و از ترس پشت درختی ایسداد یک بزغاله از گله جدا شد به ترف روباه رفت وگفت تو را اگر سگ ببیند زخمیت می کند باید مواظب باشی روباه گفت من الف خوارم و کاری به گله ندارم و حوان نمیخورم و همیشه هم شادم بزغاله گف پس شیر ها و ببر ها چی روباه شیر ها و ببر ها کجا هستند مگر تو ان هارا دیده ای بزغاله گفت نه ولی هستند روباه گفت نه چوپان این هارا مگوید تا شما را از مردم بخرد ادامه دارد قسمت های : 4 و 5 🌟