رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

به وبلاگ علمی من خوش آمدی

                                                                                                                                                                                                             ✨ گویند سلام طلائی ترین کلید برای صعود به تالار آشنایی هاست پس صمیمی ترین سلام تقدیم شما باد ✨                                                                                                                                         

                                                                                      

سلام

سلام و روز خوش امروز رو بهتره با چند شعر قشنگ از مولانا و حافظ شروع کنیم ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو! وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو! هر چند به روزگار در می نگرم امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو ⭐️ دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است امیدوارم لذت ببرید از خواندن این شعر های قشنگ در هوای برفی و آخرین ماه سال 1402 ...
9 اسفند 1402

معمای هوش

پاسخ دهید 1.من در ترس به دنیا آمده‌ام، در حقیقت بزرگ شده‌ام و در حقیقت به خود می‌رسم. زمانی که فراخوانده می شوم، می آیم تا در خدمت فرد باشم. من چی هستم؟ توی قسمت نظرات پاسخ دهید . من ساعت 2 پاسخ رو می گزارم (اگر پاسخ نبینم ناراحت می شم) 2.علی گفت : سارا همسر تنها خواهرزاده ی برادر مادر من است. سارا چه نسبتی با علی دارد؟
14 آذر 1402

کتاب باز ها قسمت 1 : قوانین بازی

کتاب را مخفی کنید : 1. کتابی انتخب کنید و به ماجرا جویی بفرستید. 2. برای مخفی کردن کتاب یک مکان عمومی انتخاب کنید مثل سالن سینما و یا استگاه ها ی متورو و اتویوس 3.یک سرنخ درست کنید .مانند :  پایین ترین شاخه ی بلندترین درخت 4.کتابی که مخفی کردید را ثبت نام کنید. 5. سفر کتابتان را دنبال کنید. کتاب پیدا کنید: 1.یک کتاب انتخاب کنید.  سرنخ کتاب را دانلود کنید. اگر قبل از دانلود کتاب را پیدا کنید دو برابر امتیاز کسب ی کنید 3.سرنخ را رمز گشایی کنید! امتیازات: شما به اعضای کتاب های مخفی شده ای که از دیگرا پیدا شده و کتاب هایی که پیدا کرید یک امتیاز ر یافت می کنید! این ها قئا...
13 آذر 1402

غمی غمناک

شب سردی است ، و من افسرده راه دوری است ، وپایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور: دور ماندند ز من آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و ویرانی  بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من  اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ بر آرم از دل : وای،این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من لیک غمی غمناک است  شاعر :سهراب سپهری ...
13 آذر 1402

معمای هوش

در یک باغ وحش 20 شیر ومیمون وجود دارد جمع پای آن ها 58 است چند شیر وجود دارد و چند میمون؟(میمون دو پا دارد )
13 آذر 1402

کتاب کهکشان

آماده باشید تا با سیارهی مشتری آشنا شوید مُشتَری یا هُرمُز(که به نام‌های بِرجیس، اورمزد، زاوش، ژوپیتر نیز شناخته می‌شود)، بزرگ‌ترین سیاره در منظومه شمسی است. این سیارهٔ غول گازی با جرم یک‌هزارم خورشید است، ولی جرمی دو و نیم برابر تمامی دیگر سیاره‌های منظومهٔ شمسی دارد و دومین جسم در منظومهٔ شمسی بر پایهٔ جرم و حجم است. ...
13 آذر 1402

دود می خیزد

دود می‌خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه‌ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می‌رسد افسانه‌ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی‌خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. چشم میدوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسسته‌ام. گرچه می‌سوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می‌کشد از بام‌ها: صبح می‌خندد به راه شهر من. دود می&zw...
13 آذر 1402

پایان پاییز و شروع زمستان

همانطور که می دانید پاییز در حال تمام شدن و زمستان و سوز سرمایش در حال آمدن است علاقمندان به شعر شعر زیر را مطالعه فرمایید و اگر رو ی گزینه ی ادامه مطلب کلیک کنید می توانید شعر را بیت به بیت بخوانید و لذت ببرید موفق باشد که ایستاده به درگاه؟ آن شال سبز را ز شانه خود بردار بر گونه‌های تو آیا شیارها زخم سیاه زمستان است؟ در ریزش مداوم این برف هرگز ندیدمت زخم سیاه گونه تو از چیست؟ آن شال سبز را ز شانه خود بردار در چشم من همیشه زمستان است
13 آذر 1402