داستان ساعت چهار
دختری بنام زیبا در شهری کوچک زندگی میکرد در روز زیبایی زیبا بادوستان خود به پکنیک رفت شب زمان خواب یکی از دوستان زیبا گفت داستان ترسناک تریف کنیم بد داستانی ترسناک تریف کرد وبعد همه خوابیدند اما زیبا ترسید ودوستش دوستش را بدار کرد دوستش زیبارا اروم کرد و گفت .. من متعصفم نباید اون داستان تریف مکردم و زیبا هم هم دوستشرو بخشید😊 امید وارم از داستان من خوشتون امده باشد عصر بخیر 💐
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی