داستان ساعت 4
روزی روزگاری یک دسته قوباقه گفتند قرباقه ها دم برج بلندی بیاین تا دسته قرباقه مسابقه بدن قورباقه ها همش می گفتند:کسی نمیتونه به آخر برج برسه و قورباقه ها خسته واز ناامیدی خودشون رو پرت میکردن پایین 💐اما یک قورباقه کوچولو رسید به بالا برج مردم تعجب کرده بودند چند لهظه بعد فهمیدن قورباقه کوچولو نا شنوا بوده و به حرف های نامید کننده قورباقه های دیگه گوش نمیکرده 💐
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی