رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

بازرگان و دیو قسمت 1

1401/11/21 20:12
نویسنده : رها رحیمیان
43 بازدید
اشتراک گذاری

بازرگانی بود که عاشق سفر کردن بود یک روز تصمیم گرفت باز هم سفر کند پس بقچه بست و راه افتاد رفت و رفت تابه درختی

رسید زیر درخت نشست و نان خورما خود در اولین لقمه هسته خرما را در اورد و روی زمین انداخت در همان لحظها دیوی پیدا

شد دیو فریاد زد ای مرد بد جنس تو با هسته ی خرمایت پسر مرا کشتی حالا تو را می کشم مرد گفت من ثروت زیادی

دارم بگذار برگردم و پولم را بین فرزندانم تقسیم کنم بعد از یک ماه می ایم و تو مرا بکش

مرد بازرگان بعد از یک ماه امد و به حال خود گریه کرد در همان لحظه سه پیرمرد پدیدار شدند پیر اول آهو داشت پیر دوم گاو 

و پیر سوم دوسگ انان از بازرگان ماجرارا پرسیدند و اوهم تعریف کرد یک دفعه گرد و خاکی بلند شد دیو امد بود تا بازرگان را  

بکشد تا پیر اولی پرید و گفت... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)