داستان ساعت چهار
دختری بنام زیبا در شهری کوچک زندگی میکرد در روز زیبایی زیبا بادوستان خود به پکنیک رفت شب زمان خواب یکی از دوستان زیبا گفت داستان ترسناک تریف کنیم بد داستانی ترسناک تریف کرد وبعد همه خوابیدند اما زیبا ترسید ودوستش دوستش را بدار کرد دوستش زیبارا اروم کرد و گفت .. من متعصفم نباید اون داستان تریف مکردم و زیبا هم هم دوستشرو بخشید😊 امید وارم از داستان من خوشتون امده باشد عصر بخیر 💐
داستان
یک خبر خوش من ساعت چهار هم داستان میزارم🎁
نویسنده :
رها رحیمیان
15:06
فیلم
شما چه فیلم ها و کارتون هایی را بشتر دوسدارید؟؟😊من که اسب سواران رو دوست دارم شما هر کارتون یا فیلمی رو دوستاریدر قسمت نظر بنویسید🌟
داستان
من خیلی برای داستانی که قرار امشب بنوسم خوش حال هستم شماچی اگر داستانی رو دوسدارید در قسمت نظر بنویسد تا برای دگران بنوسم اگر دوسداری داستان شما با بقیه در اشتراکد گزاشتهشود
نویسنده :
رها رحیمیان
13:41
تولد
داستان امشب
سلام میخوام ساعت 9 داستان عالی عالی بزارم 😉
نویسنده :
رها رحیمیان
12:20
نی نی وبلاگ
الفبا
آ ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر زژ س ش ص ض ط ظ ع غ ق ف ک گ ل م ن و ه ی
نویسنده :
رها رحیمیان
14:50