داستان ساعت 4
روزی روزگاری در غار کوچکی جوجه تیغی با خفاشی زندگی میکرد روزی تغی به جوجه تیغی گفت : تازگی ها تو توی روز که میخوابی در خواب حرف میزنی و من را اذیت میکنی خفاش گفت : من از این غار میرم و وسایلش را برد شب جوجه تیغی دید مگس داره نیشش میزند تا صبح صبح جه کوچولو رفت تا خفاش را پیدا کرد و گفت ببخشید من را ببخش برگرد خفاش هم برگشت وچون خوفاش حشره خار بود هشره ای نزدیک جوجه و خفاش نمیشدند
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی