رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

بازرگان و دیو قسمت 2

1401/11/22 12:23
نویسنده : رها رحیمیان
118 بازدید
اشتراک گذاری

پیرمرد اول با آهو پرید و گفت : ای امیر عفریتیان من با این آهو داستانی دارم برایت میگویم ولی اگر خوشت آمد از یک سوم 

خون بازرکان گذشت کن دیو قبول کرد پیرمرد شروع کرد این آهو دختر عموی من بود ما باهم ازدواج کرده بودیم ولی چون 

باهم نمیساختیم و او زن بدجنس و جادو گری بود از هم جدا شدیم من زنی دیگر گرفتم و فرزند دار شدم ولیبه سفر میرفتم تا

پارچه فروشی کنم در یکی ازسفر ها او زن و فرزندم را به گاو و گوساله ای تبدیل کرد وقتی برگشتم از مردم سراغ زن و فرزندم را 

گرفتم گفتند: زن تو مرد پسرت هم از ده رفت من به مدت یک سال سگوار بودم تا این که یک روز به چوپان ده کفتم گاوی یاو

رد تا بکشم گاو را آورد که همان زن من بود او همش ناله می کرد دلم نیامد خودم او را بکشم گفتم چوپان بکشد چوپان او را

و آمد و گفت او خیلی استخان دارد اما گوشت ندارد گفتم گوساله ای بیاورد تا بکشم ولی گوساله هم که پسرم بود ناله میکرد دلم نیامد بکشمش. ادامه دارد 

داستان ساعت چهار با داستان سریالی فرق دارد🌟

امکان دارد طولانی تر از 4 قسمت شود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)