رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان ساعت 4

1401/11/23 16:27
نویسنده : رها رحیمیان
55 بازدید
اشتراک گذاری

روزی روزگاری مردی بود که دوست نجار داشت روزی نجار اورا به خانه ی خود دعوت کرد دو دوست داشتند وارد خانه می شدند 

که مرد نجار روی درختی دست گذاشت و مرد مهمان با این حرکت او تعجب کرد بعد از شام دو دوست در ایوان خانه نشستند تا

چای بنوشند مرد مهمان در فکر بود  نجار پرسید: چرا درفکری؟ مهمان گفت :مقعی که داشتیم می آمدیم چرا دستت را روی آن

درخت گذاشتی ؟! نجار گفت: من در کار خیلی مشکلات دارم و این مشکلات به همسر و فرزندانم ربتی ندارد برای همین آنها را 

مثل یک کیف سنگین که آویزان می کنی روی درخت می گذارم و فردا از روی درخت آ« هارا بر می دارم و آن زمان احساس مس 

می کنم که بارم کمتر از شب است

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)