رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

بازرگان و دیو قسمت3

1401/11/23 17:18
نویسنده : رها رحیمیان
44 بازدید
اشتراک گذاری

 چون خیلی ناله می کرد دلم نیامد او را بکشم پس گفتم :او اورا با خود ببرد فردای آن روز مرد چوپان آمد و گفت خبر دارم خبر

خوش دیروز که گوساله را بردم دخترم چون جادو گری بلد بود چادری سر کرد و بالا سر گوساله نشست کمی خندید و کمی گریه 

گفتم خنده و گیه ات چیست دخترم هم گفت ایتن پسر بازرگانی است که سال پیش آمد خنده ام برای این بود ولی گریه ام

بری این بود که مادرش نمورده بود گاو شده بود ولی آن را شما کشتی حالا بیا تا تبدیل به آدمش کند رفتم دختر گفت من دو

شرط دارم   یک این که بگزاری با پسرت ازدواج کنم دو این که اجازه دهی من دختر عمویت را طلسم کنم منم قبول کردم و پسرم

آزاد شد و دختر عمویم تبدیل به آهو شد و من مجبورم اورا با خود به همه جا ببرم تا به کسی آزاری نرساند پیر دوم هم همین 

کار را کرد و داستان خود را شروع کرد 🌟

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)