بازرگانی بود که عاشق سفر کردن بود یک روز تصمیم گرفت باز هم سفر کند پس بقچه بست و راه افتاد رفت و رفت تابه درختی رسید زیر درخت نشست و نان خورما خود در اولین لقمه هسته خرما را در اورد و روی زمین انداخت در همان لحظها دیوی پیدا شد دیو فریاد زد ای مرد بد جنس تو با هسته ی خرمایت پسر مرا کشتی حالا تو را می کشم مرد گفت من ثروت زیادی دارم بگذار برگردم و پولم را بین فرزندانم تقسیم کنم بعد از یک ماه می ایم و تو مرا بکش مرد بازرگان بعد از یک ماه امد و به حال خود گریه کرد در همان لحظه سه پیرمرد پدیدار شدند پیر اول آهو داشت پیر دوم گاو و پیر سوم دوسگ انان از بازرگان ماجرارا پرسیدند و اوهم تعریف کرد یک دفعه گرد و خاکی بلند شد دیو امد ب...