رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

قصه ی آموزنده

روزی مرد فقیری به پسرش گفت : همیشه سعی کن در بهترین رختخواب بخوابی بهترین غذا و بهترین خانه را داشته باشی پسرک گفت پدر ما فقیریم چگونه این چیز ها را بدست بیاوریم پدر گفت اگر کمتر بخوابی و بیشتر کار کنی احساس می کنی در بهترین رختخوابی و اگر کمتر و دیرتر غذا بخوری احساس میکنی بهترین غذا را خوردی و اگر با مردم مهربانی کنی و در قلب  آنها جای بگیری بهترین خانه ها مال توست❤️ ...
23 بهمن 1401

کتاب کهکشان

من گفتم نمیشه که همش قصه بزارم پس برنامه ی جدید داریم به نام کتاب کهکشان که هر روز به جز داستان ساعت 5 ما  کتاب کهکشان داریم که تحقیق هایی درباره ی فضا است راستی چرا نظراتتون را نمی بینم نظر بدید 😀 ...
23 بهمن 1401

بازرگان و دیو قسمت3

 چون خیلی ناله می کرد دلم نیامد او را بکشم پس گفتم :او اورا با خود ببرد فردای آن روز مرد چوپان آمد و گفت خبر دارم خبر خوش دیروز که گوساله را بردم دخترم چون جادو گری بلد بود چادری سر کرد و بالا سر گوساله نشست کمی خندید و کمی گریه  گفتم خنده و گیه ات چیست دخترم هم گفت ایتن پسر بازرگانی است که سال پیش آمد خنده ام برای این بود ولی گریه ام بری این بود که مادرش نمورده بود گاو شده بود ولی آن را شما کشتی حالا بیا تا تبدیل به آدمش کند رفتم دختر گفت من دو شرط دارم   یک این که بگزاری با پسرت ازدواج کنم دو این که اجازه دهی من دختر عمویت را طلسم کنم منم قبول کردم و پسرم آزاد شد و دختر عمویم تبدیل به آهو شد و من مجبورم ا...
23 بهمن 1401

داستان ساعت 4

روزی روزگاری مردی بود که دوست نجار داشت روزی نجار اورا به خانه ی خود دعوت کرد دو دوست داشتند وارد خانه می شدند  که مرد نجار روی درختی دست گذاشت و مرد مهمان با این حرکت او تعجب کرد بعد از شام دو دوست در ایوان خانه نشستند تا چای بنوشند مرد مهمان در فکر بود  نجار پرسید: چرا درفکری؟ مهمان گفت :مقعی که داشتیم می آمدیم چرا دستت را روی آن درخت گذاشتی ؟! نجار گفت: من در کار خیلی مشکلات دارم و این مشکلات به همسر و فرزندانم ربتی ندارد برای همین آنها را  مثل یک کیف سنگین که آویزان می کنی روی درخت می گذارم و فردا از روی درخت آ« هارا بر می دارم و آن زمان احساس مس  می کنم که بارم کمتر از شب است ...
23 بهمن 1401

شعر از فردوسی

 روی ادامه ی مطلب کلیک کنید تا زیباتر بخوانیم  جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج  زمین شد به کردار تابنده عاج چه گویم که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود ابو القاسم آن شاه پیروز بخت نهاد از بر تاج خورشید تخت 🍁شاهنامه🍁 ...
23 بهمن 1401

همه جا سفید شده!

ایران داره بعد از چندین سال برف به این قشنگی را می بینه و مزه میده که یک شعر  را توی  گوشی یا لبتاب خودت بخوانی وچای بنوشی☕️ پس اگر یکمی صبر کنید یک شعر کوچک از فردوسی براتون بگزارم  
23 بهمن 1401

برنامه ریزی ی داستان ها

ساعت 4  داستان داریم ساعت5:30  داستان سریالی داریم ساعت 9  قصه ی شب داریم  برنامه ریزی بود برای داستان ها تا حتما سر بزنید و فالو کنید  اگر نظرتون مثبت باشه می خوام تحقیق درباره فضا و شعر فردوسی و سعدی بزارم پس اگر علاقه دارید نظر بدید و فالوم کنید 💛
22 بهمن 1401

داستان ساعت9

یکی بود یکی نبود  پسر بچه ای روستایی هروز قبل از طولوع خورشید از خواب بیدار می شد و به کار های سخت روزانه مشغول بود هم زمان با  طلوع خورشید از نرده ها بالا میرفت و خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد آرزو داشت یک روز به ان جا برود و از نزدیک پنجره ها را ببیند یک روز پدرش به او گفت کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه استراحت کند پسر که فرصت را مناسب دید قچه اش را بست و به راه افتاد راه طولانی تر از آن بود که فکر می کرد بعد از ظهر بود با نزدیک شدن به خانه فهمید که خبری از پنجره های طلایی نیست و خانه ای رنگ و رو رفته است در خانه را زد پسری کوچک در را باز کرد پسر روستایی از ...
22 بهمن 1401