رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان ساعت9

1401/11/22 21:00
نویسنده : رها رحیمیان
62 بازدید
اشتراک گذاری

یکی بود یکی نبود 

پسر بچه ای روستایی هروز قبل از طولوع خورشید از خواب بیدار می شد و به کار های سخت روزانه مشغول بود هم زمان با 

طلوع خورشید از نرده ها بالا میرفت و خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد آرزو داشت یک روز به ان

جا برود و از نزدیک پنجره ها را ببیند یک روز پدرش به او گفت کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه استراحت کند

پسر که فرصت را مناسب دید قچه اش را بست و به راه افتاد راه طولانی تر از آن بود که فکر می کرد بعد از ظهر بود با نزدیک

شدن به خانه فهمید که خبری از پنجره های طلایی نیست و خانه ای رنگ و رو رفته است در خانه را زد پسری کوچک در را باز

کرد پسر روستایی از او پرسید خانه ای با پنجره های طلایی را دیده است او جواب مثبت داد به ایوان خانه رفتند و همزمان

با غروب خورشید پسر روستایی دید که خانه ی خودش با پنجره های طلایی می درخشد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)