رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان سریالی

شیر خیالش راحت شد که ابرویش نرفته است بعد گفت تو خیلی جوان فهمیده ای هستی که فهمیدی من مریض هستم هالا تو از کجا امده ای روباه گفت  :  من از همین جنگل امده ام و اسم پدرم هم ثعلب است شیر گفت  :  ثعلب را می شناسم او دوست من بود و همیشه برای خدمت اماده بود من از تو درخواستی دارم روباه گفت :  در خدمت هستم شیر گفت  :  تو میدانی که من مریض هستم و نمیتوانم شکار کنم پس تو برو و حیوانه ساده ای را شکار کن و بیاور روباه گفت چشم میروم و یک بزغاله شکار میکنم شما وقتی من امدم خودتان را به خواب بزنید شیر گفت تلاش کن یک گاو هم بیاوری به چشم تلاش میکنم  بعد به ترف گوسفندان راه افتاداتاد گوسفندان را پیدا کرد و از...
17 شهريور 1400

قصه

من نمیدونستم نینی وبلاگ کی باز میشه برای همین چند روز نبودم راستی برای جبران امروز دو قسمت از داستان سریالی میزارم
17 شهريور 1400

داستان سریالی قسمت سوم

 فیل به راه خود ادامه داد رو باه آن لحظه آنجا بو و همه چیز را دیده بود شیر به درختی خورده بود و نیمتوانست تکان بخورد زیر درخت خوابیده بود روباه گفت  :  آنها خود پسند بودند اما هالا زمان این رسیده تا من به پیش شیر بروم و خود را پیش او عزیز کنم بد به پیش شیر رفت و گفت  :  درود بر شما خدا نکرده کسالتی دارید شیر ترسد روباه    شکست خودن او را در جنگ دیده باشد بد  گفت  :  این جا فیلی ندیدی روباه گفت  :  نه فیل که جورعت ندارد که نزدیک شیره پر قدرتی مسله شما شود  🌟 ادامه دارد  ...
4 شهريور 1400

سلام

سلام حالتون چطوره من این چند روز رو نتونستم نوشته ای  بزارم ولی نظرتون چیه ساعت 4 داست سریالی مون رو بشنویم😏
2 شهريور 1400