شیر خیالش راحت شد که ابرویش نرفته است بعد گفت تو خیلی جوان فهمیده ای هستی که فهمیدی من مریض هستم هالا تو از کجا امده ای روباه گفت : من از همین جنگل امده ام و اسم پدرم هم ثعلب است شیر گفت : ثعلب را می شناسم او دوست من بود و همیشه برای خدمت اماده بود من از تو درخواستی دارم روباه گفت : در خدمت هستم شیر گفت : تو میدانی که من مریض هستم و نمیتوانم شکار کنم پس تو برو و حیوانه ساده ای را شکار کن و بیاور روباه گفت چشم میروم و یک بزغاله شکار میکنم شما وقتی من امدم خودتان را به خواب بزنید شیر گفت تلاش کن یک گاو هم بیاوری به چشم تلاش میکنم بعد به ترف گوسفندان راه افتاداتاد گوسفندان را پیدا کرد و از...