رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان ساعت 4

روزی روزگاری مردی بود که دوست نجار داشت روزی نجار اورا به خانه ی خود دعوت کرد دو دوست داشتند وارد خانه می شدند  که مرد نجار روی درختی دست گذاشت و مرد مهمان با این حرکت او تعجب کرد بعد از شام دو دوست در ایوان خانه نشستند تا چای بنوشند مرد مهمان در فکر بود  نجار پرسید: چرا درفکری؟ مهمان گفت :مقعی که داشتیم می آمدیم چرا دستت را روی آن درخت گذاشتی ؟! نجار گفت: من در کار خیلی مشکلات دارم و این مشکلات به همسر و فرزندانم ربتی ندارد برای همین آنها را  مثل یک کیف سنگین که آویزان می کنی روی درخت می گذارم و فردا از روی درخت آ« هارا بر می دارم و آن زمان احساس مس  می کنم که بارم کمتر از شب است ...
23 بهمن 1401

شعر از فردوسی

 روی ادامه ی مطلب کلیک کنید تا زیباتر بخوانیم  جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید چو خورشید بر چرخ بنمود تاج  زمین شد به کردار تابنده عاج چه گویم که خورشید تابان که بود کزو در جهان روشنایی فزود ابو القاسم آن شاه پیروز بخت نهاد از بر تاج خورشید تخت 🍁شاهنامه🍁 ...
23 بهمن 1401

همه جا سفید شده!

ایران داره بعد از چندین سال برف به این قشنگی را می بینه و مزه میده که یک شعر  را توی  گوشی یا لبتاب خودت بخوانی وچای بنوشی☕️ پس اگر یکمی صبر کنید یک شعر کوچک از فردوسی براتون بگزارم  
23 بهمن 1401

برنامه ریزی ی داستان ها

ساعت 4  داستان داریم ساعت5:30  داستان سریالی داریم ساعت 9  قصه ی شب داریم  برنامه ریزی بود برای داستان ها تا حتما سر بزنید و فالو کنید  اگر نظرتون مثبت باشه می خوام تحقیق درباره فضا و شعر فردوسی و سعدی بزارم پس اگر علاقه دارید نظر بدید و فالوم کنید 💛
22 بهمن 1401

داستان ساعت9

یکی بود یکی نبود  پسر بچه ای روستایی هروز قبل از طولوع خورشید از خواب بیدار می شد و به کار های سخت روزانه مشغول بود هم زمان با  طلوع خورشید از نرده ها بالا میرفت و خانه ای با پنجره های طلایی همواره نظرش را جلب می کرد آرزو داشت یک روز به ان جا برود و از نزدیک پنجره ها را ببیند یک روز پدرش به او گفت کار ها را انجام می دهد و او می تواند در خانه استراحت کند پسر که فرصت را مناسب دید قچه اش را بست و به راه افتاد راه طولانی تر از آن بود که فکر می کرد بعد از ظهر بود با نزدیک شدن به خانه فهمید که خبری از پنجره های طلایی نیست و خانه ای رنگ و رو رفته است در خانه را زد پسری کوچک در را باز کرد پسر روستایی از ...
22 بهمن 1401

داستان ساعت 4

پیرمردی الاغی پیر داشت روزی وقتی بار روی الاغ بود الاغ در چاه بزرگی افتاد مردم روستا هرچه تلاش کردند نتوانستند الاغ را بیرون کشند پس تصمیم کرفتند خاک را در چاه بریزند تا الاغ بمیرد و رنج نکشد شروع کردند به خاک ریختن الاغ ها هی خاک را زیر پا میزد و بالا و بالا تر می آمد تا این که به سر چاه رسید و آزاد شد
22 بهمن 1401