داستان ساعت 4
روزی روزگاری مردی بود که دوست نجار داشت روزی نجار اورا به خانه ی خود دعوت کرد دو دوست داشتند وارد خانه می شدند که مرد نجار روی درختی دست گذاشت و مرد مهمان با این حرکت او تعجب کرد بعد از شام دو دوست در ایوان خانه نشستند تا چای بنوشند مرد مهمان در فکر بود نجار پرسید: چرا درفکری؟ مهمان گفت :مقعی که داشتیم می آمدیم چرا دستت را روی آن درخت گذاشتی ؟! نجار گفت: من در کار خیلی مشکلات دارم و این مشکلات به همسر و فرزندانم ربتی ندارد برای همین آنها را مثل یک کیف سنگین که آویزان می کنی روی درخت می گذارم و فردا از روی درخت آ« هارا بر می دارم و آن زمان احساس مس می کنم که بارم کمتر از شب است ...