رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

داستان سریالی قسمت سوم

 فیل به راه خود ادامه داد رو باه آن لحظه آنجا بو و همه چیز را دیده بود شیر به درختی خورده بود و نیمتوانست تکان بخورد زیر درخت خوابیده بود روباه گفت  :  آنها خود پسند بودند اما هالا زمان این رسیده تا من به پیش شیر بروم و خود را پیش او عزیز کنم بد به پیش شیر رفت و گفت  :  درود بر شما خدا نکرده کسالتی دارید شیر ترسد روباه    شکست خودن او را در جنگ دیده باشد بد  گفت  :  این جا فیلی ندیدی روباه گفت  :  نه فیل که جورعت ندارد که نزدیک شیره پر قدرتی مسله شما شود  🌟 ادامه دارد  ...
4 شهريور 1400

سلام

سلام حالتون چطوره من این چند روز رو نتونستم نوشته ای  بزارم ولی نظرتون چیه ساعت 4 داست سریالی مون رو بشنویم😏
2 شهريور 1400

داستان سریالی : قسمت دوم

فیل گفت هرکسی هستی برای خودت هستی اگر اینتور است من هم فیل بزرگ هستم شیر گفت بزرگی به هیکل نیست به احترام خودت را نگهر داشتن است تو اگر احترام خودت را نگهداشته بودی نمیگذاشتی رویت سوار شوند ولی من اگر اسیرم هم کنند به من احترام میگزارند و از من میترسند حالا یک پنجه روی ختمت بکشم که حسابت پاک شود فیل گفت من بایک ضربه به صورتت میتوانم شکستت دهم شیر تا امد حمله کند فیل خوتم خود را زیر شکمش کرد و با یک ضربه شیر را به سمت درخت پرت کرد   ادامه دارد
19 مرداد 1400

داستان سریالی :قسمت اول

روزی روزگاری روباهی گوشنه در جنگل می گذشت که در راه گله ای پر از گوسفند دید با سگ و چوپانی دید اما با خود گفت من حریف این گله نمیشوم و راه افتاد و رفت  در راه روباح صدای بزغاله ای شنید دنبال صدا رفت فیلی را دید که از راه باریکی ابور می کرد در روبرو شیری رد می شد شیر به فیل گفت برو کنار بزار من رد شم فیل به شیر گفت تو برو کنار من رد شوم اصلا بیا از لای دست و پای من رد شو شیر گفت من یک شیرم و از زیر پای یک فیل کسیف رد نمیشوم 😊 ادامه دارد 
18 مرداد 1400