رها رحیمیانرها رحیمیان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات یک دختر زیبا

سلام من رها رحیمیان هستم اگر علاقمند به شعر و داستان و علم هستی به وبلاگ من نگاه کن

سلامی مجدد

سلام دوستان ببخشید من یهو درسام زیاد شد و نتونستم مطلب بزارم ولی چون درس و مشق زیاده ما روزی یک داستان داریم که سریالی هست امیدوارم که از این داستان حا لذت ببرید
12 آذر 1402

بازرگان و دیو قسمت 4

دیو از داستان پیر اول خوشش آمد که پیرمرد دوم شروع کرد: این گاو زن من است او خیلی بد جنس بود و جادوگری بلد بود من یک روز با او دعوایم شد و او مرا سگ کرد بچه ها به من سنگ پرت می کردند و من زخمی می شدم تا این که روزی زنی مرا  زخمی و تشنه از کنار خیابان پیدا کرد و مرا به خانه ی خود برد چادری سر کرد و بر سر من وردی خواند: ای خداوند بزرگ اگر این سگ آدم بوده آدمش کن و اگر سگ بود سگ بماند من به حالت آدی خود برگشتم و او گفت این دعا را بر سر زنت بخوان و  او را به هر حیوانی که دوست داشتی درآور من هم زنم را گاو کردم و مجبورم او را به همه جا ببرم 
24 بهمن 1401

داستان ساعت 4

روزی روزگاری پادشاهی وزیر خود را صدا زد و گفت : پدر من وقتی کودک بودم به من می گفت تو آدم درستی نمیشوی حالا می خواهم به او نشان دهم که من حال پادشاهم و می خواهم نشانش دهم آدم بزرگی شدم خلاصه پادشاه به سربازان گفت که پدر ش را به میدان شهر ببرند همگی سربزان دست پدر پادشاه را گرفتند مانند زندانی به پیش شاه بردند  شاه روی اسبش نشسته بود  پیر را که آوردند شاه گفت حال پدر مرا نگاه کن من شاه شدم گفته بودی من آدم بزرگی نمی شوم ولی شاه شدم حالا چه میگویی؟ پدر گفت: پای حرفم هستم تو اگر احساس داشتی و آدم بزرگی بودی خودت می آمدی و مرا به این جا می آوردی نه این که مثل زندانی ها به سربازانت نمی گفتی مرا بیاورند    ...
24 بهمن 1401

نظر

 دوستای عزیزمچرا هیچکس نظر و لایک نمیده من ناراحتم فعال باشد💓یک قلب بزرگ برای همه نظر یادتون نره
23 بهمن 1401

قصه ی آموزنده

روزی مرد فقیری به پسرش گفت : همیشه سعی کن در بهترین رختخواب بخوابی بهترین غذا و بهترین خانه را داشته باشی پسرک گفت پدر ما فقیریم چگونه این چیز ها را بدست بیاوریم پدر گفت اگر کمتر بخوابی و بیشتر کار کنی احساس می کنی در بهترین رختخوابی و اگر کمتر و دیرتر غذا بخوری احساس میکنی بهترین غذا را خوردی و اگر با مردم مهربانی کنی و در قلب  آنها جای بگیری بهترین خانه ها مال توست❤️ ...
23 بهمن 1401

کتاب کهکشان

من گفتم نمیشه که همش قصه بزارم پس برنامه ی جدید داریم به نام کتاب کهکشان که هر روز به جز داستان ساعت 5 ما  کتاب کهکشان داریم که تحقیق هایی درباره ی فضا است راستی چرا نظراتتون را نمی بینم نظر بدید 😀 ...
23 بهمن 1401

بازرگان و دیو قسمت3

 چون خیلی ناله می کرد دلم نیامد او را بکشم پس گفتم :او اورا با خود ببرد فردای آن روز مرد چوپان آمد و گفت خبر دارم خبر خوش دیروز که گوساله را بردم دخترم چون جادو گری بلد بود چادری سر کرد و بالا سر گوساله نشست کمی خندید و کمی گریه  گفتم خنده و گیه ات چیست دخترم هم گفت ایتن پسر بازرگانی است که سال پیش آمد خنده ام برای این بود ولی گریه ام بری این بود که مادرش نمورده بود گاو شده بود ولی آن را شما کشتی حالا بیا تا تبدیل به آدمش کند رفتم دختر گفت من دو شرط دارم   یک این که بگزاری با پسرت ازدواج کنم دو این که اجازه دهی من دختر عمویت را طلسم کنم منم قبول کردم و پسرم آزاد شد و دختر عمویم تبدیل به آهو شد و من مجبورم ا...
23 بهمن 1401